دوئل با افسردگی
امروز با گریه از خواب پریدم. چون خواب بدی دیدم ...در کل امروز حال خوشی نداشتم: غصهدار بودم و آمادهی فرو غلطیدن در «افسردگی». معمولا بلد نیستم چطور از حال ناخوش بیرون بیایم، پس صبر میکنم که با گذر زمان ناخوشی مرتفع شود. گاهی هم کارهایی میکنم که حالم بدتر و بدتر میشود.
به نظرم (حرکت) ضد افسردگی است،
حتی کار کوچکی مثل ظرف شستن. از طرفی بطالت با افسردگی رابطهی مرموزی دارد: هر کدام نوید دهندهی دیگری است. مدام صحبت کردن از بدبختیهایی که حس میکنیم فقط برای ما است نیز بیفایده است و بوی خودخواهی هم میدهد، همه مشکل دارند. بدتر از همه هم این است که دلمان برای خودمان بسوزد و فکر کنیم که خیلی حیف شدهایم و لایق خیلی بهتر از این بودهایم. اصلا چنین چیزی چیست، چه کسی وعده بهتر از این به ما داده بوده؟!!
چیزهایی که برای آنها غصه میخوریم گاهی واقعا شوخی هستند. نشان به این نشان که معمولا بعد از گذشت مدتی و با نگاه به پشت سر، با خود فکر میکنیم: چطور از پیشآمد چنین چیز کم اهمیتی این قدر بیتاب شدم؟
بعد از این فکرها قطعاتی از یکی از فیلمهای محبوبم را تماشا کردم، چیزی خوردم،
با دوستی که عازم سفر است تلفنی خداحافظی کردم،
برای اسبابکشی پیشرویم نقشه کشیدم،
این مطلب را نوشتم (بار اول اتفاقی پاک شد اما از رو نرفتم و دوباره!)، لباسها را در ماشین لباسشویی ریختم و شاید حمام هم بکنم.
زندگی خیلی کوتاه است و فعلا ادامه دارد…
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: روز نوشت، ،
برچسبها: دوئل با افسردگی ,